باران پاییزی
بوی نم باران مرا به سوی پنجره سمت حیاط میکشاند. پنجره را باز میکنم، باران نم نم میبارد و درخت اکالیپتوس داخل کوچه که قامت بلندش از دیوار حیاط بلندتر شده است سرخم کرده است سمت حیاط ما، با وزش بادی که به آرامی به تنهی او میخورد، برگهایش را به رقص درآورده، برایم دلبری میکند. طنین صدای شاخ و برگهایش، صدای باد و باران، بوی نم خاک همه و همه، مرا به دور دستها میبرند به کودکی ده ساله و شاد و خرم که چست و چابک مثل آهویی تیز پا درجنگلهای گیلان فارغ از هر گونه دغدغهای در رویاهایش به سر میبرد. چشمهایم را میبندم و همپای کودک خیالم لذت میبرم از طبیعت اطرافم. از بوی خاک، صدای باد و باران، بارانی که نم نمک درحال باریدن است.
با صدای آریا پسر همسایه که آرش همبازیش را صدا میزند، چشمهایم را باز میکنم، انگار اینگونه باریدن پیمانی دو طرفهس بین باران و پسربچه و دختربچههایی که روی پیادهرو در حال بازی هستند تا لذت ببرند از بازی و شادیهای کودکانه، آرش دستهایش را مثل ورزشکاران زورخانهای باز کرده با سر و صدا به دور خود میچرخد، نازنین هم دستهایش را برای گرفتن دانههای شبنمگونهی باران باز کرده که با او صورت مثل انارش را شست وشوکند.
آنها هم مثل من از فضا به وجد آمدهاند و جور دیگری به اطراف مینگرند.
چه لحظات زیباییست آن هم در زندگی ماشینی و شهری امروز.